loading...
جذاب و باحال
MILAD بازدید : 29 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)
١) ...

٢) ... همه جهان.

٣) ... مرد ناشایستی (بنام نبونید) به فرمانروایی کشورش رسیده بود.

٤) ... او آیین های کهن را از میان برد و چیزهای ساختگی به جای آن گذاشت.

٥) معبدی به تقلید از نیایشگاه ازگیلا Esagila برای شهر اور Ur و دیگر شهرها ساخت.

٦) او کار ناشایست قربانی کردن را رواج داد که پیش از آن نبود... هر روز کارهایی ناپسند می کرد، خشونت و بدکرداری.

MILAD بازدید : 31 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)
شیوانا در زمینی مشغول کاشتن نهال بود. یکی از اهالی دهکده نزد او آمد و با حالتی هراسان و بیمناک به شیوانا نزدیک شد و به آهستگی گفت: " استاد! رازی دارم که باید برزبان آورم! می خواهم آن را برای شما بگویم! فقط باید قول بدهید که آن راز را به شخص دیگری نگوئید و همین جا آن را فراموش کنید."

شیوانا به چشمان مرد خیره شد و گفت: " مطمئن باش به محض اینکه پایم به مدرسه باز شود راز تو را برای همه خواهم گفت!"

مرد متعجب و حیرت زده پرسید:" برای چه استاد! شما چه دشمنی با من دارید! من گمان می کردم شیوانا رازدارترین مرد این دیار است و شما می گوئید که تا شب صبر نخواهید کرد و راز مرا نزد همگان برملاخواهید ساخت!؟"

شیوانا گفت:" بله! چون وقتی تو نتوانی راز خودت را در سینه خودت نگه داری! چطور انتظار داری که دیگران راز تو را که متعلق به خودشان نیست در دل نگاه دارند و افشا نکنند. اگر راز تو واقعا راز است پس آن را در دل خود نگاه دار و به هیچکس برای گفتن آن اعتماد نکن! من به تو می گویم که برای نگهداری راز تو از تو محکم تر نیستم و تا شب نشده راز تو را افشا خواهم کرد و به همین خاطر برو و شخص دیگری را برای نگاهداری راز پنهان خودت پیدا کن!"
MILAD بازدید : 33 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)
روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند. روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش! مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد.... سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد

روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.

مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....

نتیجه:

هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.
MILAD بازدید : 31 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)
الهی! هر که را عقل دادی چه ندادی و هر که را عقل ندادی چه دادی ؟ 

خدایا : عقیده مرا ازدست " عقده ام"مصون بدار.
خدایا : به من قدرت تحمل عقیده "مخالف" ارزانی کن .
خدایا : رشدعقلی وعلمی مرا از فضیلت "تعصب" "احساس" و "اشراق" محروم نساز.
خدایا : مرا همواره اگاه وهوشیار دار تا پیش ازشناختن درست وکامل کسی قضاوت نکنم.
خدایا : جهل آمیخته باخودخواهی و حسد مرا رایگان ابزار قتاله دشمن برای حمله به دوست نسازد.
خدایا : شهرت منی را که:"میخواهم باشم" قربانی منی که " میخواهند باشم" نکند.
خدایا : درروح من اختلاف در "انسانیت" را به اختلاف در فکر واختلاف دررابطه با هم میامیز. آن چنان که نتوانم این سه قوم جدا از هم را بازشناسم.
خدایا : مرا به خا طر حسد کینه و غرض عمله در امان دار.
خدایا : خودخواهی را چندان درمن بکش تاخودخواهی دیگران را احساس نکنم واز آن در رنج نباشم.
خدایا : مرا در ایمان « اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق« باشم.
خدایا: « تقوای ستیزم» بیاموز تا درانبوه مسوولیت نلغزم و از تقوای پرهیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم.
خدایا : مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ غمهایارجمند و حیرتهای عظیم را به روحم عطا کن. لذت ها را به بندگان حقیرت بخشو دردهای عزیز بر جانم ریز.

( برگرفته از نیایش نامه دکتر علی شریعتی )

MILAD بازدید : 23 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)
كفش های طلایی
            تا كریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه
            كریسمس روزبه روز بیشتر می شد . من هم به فروشگاه رفته بودم و برای
            پرداخت پول هدایایی كه خریده بودم ، در صف صندوق ایستاده بودم .
            جلوی من دو بچه كوچك ، پسری 5 ساله و دختری كوچكتر ایستاده بودند .
            پسرك لابس مندرسی بر تن داشت ، كفشهایش پاره بود و چند اسكناس را در
            دستهایش می فشرد .
            لباس های دخترك هم دست كمی از مال برادرش نداشت ولی یك جفت كفش نو در
            دست داشت . وقتی به صندوق رسیدیم ، دخترك آهسته كفشها را روی پیشخوان
            گذاشت . چنان رفتار می كرد كه انگار گنجینه ای پر ارزش را در دست دارد
            .
            صندوقدار قیمت كفشها را گفت :«  6 دلار » .
            پسرك پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد : 3 دلار و 15 سنت .
            بعد رو به خواهرش كرد و گفت : « فكر كنم باید كفشها را بگذاری سر جایش
            ... »
            دخترك با شنیدن این حرف به شدت بغض كرد و با گریه گفت : « نه !نه! پس
            مامان تو بهشت با چی راه بره ؟ »
            پسرك جواب داد : « گریه نكن ، شاید فردا بتوانیم پول كفشها را در
            بیاوریم . »
            من كه شاهد ماجرا بودم ، به سرعت 3 دلار از كیفم بیرون آوردم و به
            صندوقدار دادم .
            دخترك دو بازوی كوچكش را دور من حلقه كرد و با شادی گفت : « متشكرم
            خانم ... متشكرم خانم »
            به طرفش خم شدم و پرسیدم : «منظورت چی بود كه گفتی : پس مامان تو بهشت
            با چی راه بره ؟ »
            پسرك جواب داد : « مامان خیلی مریض است و بابا گفته كه ممكنه قبل از
            عید كریسمس به بهشت بره ؟ »
            دخترك ادامه داد : « معلم ما گفته كه رنگ خیابانهای بهشت طلایی است ،
            به نظر شما اگه مامان با این كفشهای طلایی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه
            ، خوشگل نمی شه ؟ »
            چشمانم پر از اشك شد و در حالی كه به چشمان دخترك نگاه می كردم ، گفتم
            : « چرا عزیزم ، حق با تو است ، مطمئنم كه مامان شما با این كفشها تو
            بهشت خیلی قشنگ میشه ! »
MILAD بازدید : 29 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)
شمع فرشته
         مردی كه همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسیار دوست می
        داشت . دخترك به بیماری سختی مبتلا شد ، پدر به هر دری زد تا كودك سلامتی
        اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت برای درمان او خرج كرد ولی
        بیماری جان دخترك را گرفت و او مرد .
        پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد . با هیچكس صحبت نمی كرد و سركار نمی
        رفت . دوستان و آشنایانش خیلی سعی كردند تا او را به زندگی عادی برگردانند
        ولی موفق نشدند .
        شبی پدر رویای عجیبی دید . دید كه در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان كوچك
        در جاده ای طلایی به سوی كاخی مجلل در حركت هستند .
        هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز یكی روشن بود . مرد وقتی
        جلوتر رفت و دید كه فرشته ای كه شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر
        فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسید : دلبندم ،
        چرا غمگینی ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟
        دخترك به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن می شود ، اشكهای تو آن
        را خاموش می كند و هر وقت تو دلتنگ می شوی ، من هم غمگین می شوم .
        پدر در حالی كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پرید .
MILAD بازدید : 25 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)
  قدرت کلمات
            چند غورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان ۲ تا از آنها به داخل
            چاهی عمیق میفتند ..بقیه غورباقه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی
            دیدند گودال چقدر عمیق است به آن ۲ گفتند : چاره ای نیست شما به زودی
            میمیرید ..
            ۲ غورباقه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیددند که
            از گودال بیرون آیند ..اما دائما غورباقه های دیگر به انها میگفتند دست
            از تلاش بردارید..چون نمیتوانید خارج شوید ...به زودی خواهید مرد..
            بالاخره یکی از ۲ غورباقه تسلیم شد و به داخل اعماق گودال افتاد و
            مرد..اما غورباقه دیگر حداکثر توانش را برای بیرون آمدن به کار گرفت
            ..بقیه غورباقه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان
            بیشتری تلاش کرد و بالاخره خارج شد ...
            وقتی بیرون آمد بقیه از او پرسیدند مگر صدای ما را نمیشنویدی ..؟؟؟
            معلوم شد که غورباقه ناشنواست ..او در تمام مدت فکر میکرده که دیگران
            وی را تشویق میکنند .
MILAD بازدید : 20 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)

استخر   

       مرد جوان مسیحی كه مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیك بود ، به خدا 

          اعتقادی نداشت. او چیزهایی را كه درباره خدا و مذهب می شنید مسخره میكرد.
          شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه
          روشن بود و همین برای شنا كافی بود.
          مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون
          استخر شیرجه برود.
          ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده كرد. احساس عجیبی
          تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت كلید برق رفت و
          چراغ را روشن كرد.
          آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!
MILAD بازدید : 36 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)

مرد سنگ شکن

روزی روزگاری سنگ شکن فقیری بود که زیرآفتاب و باران، روزگار را به خردکردن سنگ های کنار جاده می گذرانید.روزی با خود گفت:"آه!اگر می توانستمثروتمند شوم،آن وقت می توانستم استراحت کنم." فرشته ای در آسمان پرسه میزد. صدایش را شنید و به او گفت:" آرزویت اجابت باد"همین طور هم شد. سنگشکن فقیر ناگهان خود را در قصری زیبا یافت که تعداد زیادی خدمتکار بهاوخدمت می کردند. حالا می توانست هزچقدر که می خواست استراحت کند. اماروزی آمد که سنگ شکن به این فکر افتاد که تا نگاهی به آسمان بیندازد. آنوقت چیزی را دید که هرگزبه عمرش ندیده بود:خورشید را! آهی کشید وگفت:"آه!اگر می توانستم خورشید شوم، دیگر این همه خدمتکار موی دماغمنبودند!" این بار هم فرشته ی مهربان خواست او را خوشحال کند. به اوگفت:"خواسته ات اجابت باد!"اما وقتی آن مرد خورشید شد، ابری از برابر اوگذشت و درخشش او را تیره و تار کرد. با خود فکر کرد:" ای کاش ابر بودم!ابر از خورشید هم نیرومندتر است!"اما این خواسته اش هم که اجابت شد، بادوزید و ابر را در آسمان پراکند."دلم می خواهد باد باشم که هر چیزی را باخود می برد." فرشته با کمال میل خواسته اش را اجابت کرد. اما به باد بیپروا و خشمگین که تبدیل شد، به کوه برخورد که در مقابل باد هم تکان نخورد.کوه که شد، متوجه شد که کسی با کلنگ پایه اش را خرد می کند. گفت:" کاش میتوانستم آن کسی باشم که کوه ها را خرد می کند."

فرشته برای آخرین بار خواسته اش را اجابت کرد. چنین شد که سنگ شکندوباره خود را کنار جاده و در همان قالب پیشین کارگر ساده ای که بود ،یافت و دیگر پس از آن زبان به شکوه نگشود.

تعداد صفحات : 17

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 170
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 78
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 95
  • بازدید ماه : 157
  • بازدید سال : 280
  • بازدید کلی : 7,361