loading...
جذاب و باحال
MILAD بازدید : 30 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)
شیوانا در زمینی مشغول کاشتن نهال بود. یکی از اهالی دهکده نزد او آمد و با حالتی هراسان و بیمناک به شیوانا نزدیک شد و به آهستگی گفت: " استاد! رازی دارم که باید برزبان آورم! می خواهم آن را برای شما بگویم! فقط باید قول بدهید که آن راز را به شخص دیگری نگوئید و همین جا آن را فراموش کنید."

شیوانا به چشمان مرد خیره شد و گفت: " مطمئن باش به محض اینکه پایم به مدرسه باز شود راز تو را برای همه خواهم گفت!"

مرد متعجب و حیرت زده پرسید:" برای چه استاد! شما چه دشمنی با من دارید! من گمان می کردم شیوانا رازدارترین مرد این دیار است و شما می گوئید که تا شب صبر نخواهید کرد و راز مرا نزد همگان برملاخواهید ساخت!؟"

شیوانا گفت:" بله! چون وقتی تو نتوانی راز خودت را در سینه خودت نگه داری! چطور انتظار داری که دیگران راز تو را که متعلق به خودشان نیست در دل نگاه دارند و افشا نکنند. اگر راز تو واقعا راز است پس آن را در دل خود نگاه دار و به هیچکس برای گفتن آن اعتماد نکن! من به تو می گویم که برای نگهداری راز تو از تو محکم تر نیستم و تا شب نشده راز تو را افشا خواهم کرد و به همین خاطر برو و شخص دیگری را برای نگاهداری راز پنهان خودت پیدا کن!"
برچسب ها راز ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 170
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 20
  • بازدید ماه : 82
  • بازدید سال : 205
  • بازدید کلی : 7,286