loading...
جذاب و باحال
MILAD بازدید : 36 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)

مرد سنگ شکن

روزی روزگاری سنگ شکن فقیری بود که زیرآفتاب و باران، روزگار را به خردکردن سنگ های کنار جاده می گذرانید.روزی با خود گفت:"آه!اگر می توانستمثروتمند شوم،آن وقت می توانستم استراحت کنم." فرشته ای در آسمان پرسه میزد. صدایش را شنید و به او گفت:" آرزویت اجابت باد"همین طور هم شد. سنگشکن فقیر ناگهان خود را در قصری زیبا یافت که تعداد زیادی خدمتکار بهاوخدمت می کردند. حالا می توانست هزچقدر که می خواست استراحت کند. اماروزی آمد که سنگ شکن به این فکر افتاد که تا نگاهی به آسمان بیندازد. آنوقت چیزی را دید که هرگزبه عمرش ندیده بود:خورشید را! آهی کشید وگفت:"آه!اگر می توانستم خورشید شوم، دیگر این همه خدمتکار موی دماغمنبودند!" این بار هم فرشته ی مهربان خواست او را خوشحال کند. به اوگفت:"خواسته ات اجابت باد!"اما وقتی آن مرد خورشید شد، ابری از برابر اوگذشت و درخشش او را تیره و تار کرد. با خود فکر کرد:" ای کاش ابر بودم!ابر از خورشید هم نیرومندتر است!"اما این خواسته اش هم که اجابت شد، بادوزید و ابر را در آسمان پراکند."دلم می خواهد باد باشم که هر چیزی را باخود می برد." فرشته با کمال میل خواسته اش را اجابت کرد. اما به باد بیپروا و خشمگین که تبدیل شد، به کوه برخورد که در مقابل باد هم تکان نخورد.کوه که شد، متوجه شد که کسی با کلنگ پایه اش را خرد می کند. گفت:" کاش میتوانستم آن کسی باشم که کوه ها را خرد می کند."

فرشته برای آخرین بار خواسته اش را اجابت کرد. چنین شد که سنگ شکندوباره خود را کنار جاده و در همان قالب پیشین کارگر ساده ای که بود ،یافت و دیگر پس از آن زبان به شکوه نگشود.

برچسب ها مرد سنگ شکن ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 170
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 26
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 164
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 181
  • بازدید ماه : 243
  • بازدید سال : 366
  • بازدید کلی : 7,447